یک جمعه خوب با آمیتیس جون ...
غروب پنجشنبه دستم بند بود. امیرمحمد صدام کرد و گفت مامانی خاله جون فهیمه تلفن زد گفت از تهران اومدن خونه عزیز هستن . برای من هم یه چیزهایی خریده . گفت ما هم بریم خونه عزیز... مامانی میریم پیش خاله جون ؟ گفتم پسرم حالا بذار کارم تموم شه تا ببینم چی میشه ... اون شب علیرغم اصرار زیاد امیرمحمد نرفتیم چون بعدازظهر نخوابیده بود و میدونستم که شب خیلی زود خسته میشه . جمعه از صبح زود برای دیدن آمیتیس و خاله جون فهیمه به خونه عزیز رفتیم . با امیرمحمد از سوپر سر کوچه کلی خوراکی خریدیم . وقتی وارد سوپر شدیم دنبال امیرمحمد راه افتادم به من گفت مامانی شما دنبالم نیا بذار خودم ببینم چه چیزهایی میخوام . بهش ...